درباره ی الی پلی



این هفته خیلی یهویی تصمیم گرفتم از شرکت جدا بشم بعد از 7 سال کار کردن یهو احساس کردم دیگه کافیه و این شرکت جایی واسه پیشرفت من نداره و فقط منم که دارم به شرکت سرویس دهی میکنم. نمیدونم تصمیم درستیه یا نه ولی از وقتی تصمیم گرفتم حتی یه دقیقه هم دوست ندارم کار کنم براشون :( این در حالیه که قبلا یکی از تفریحات زندگیم کار کردن بود و خیلی خیلی کارمو دوست داشتم و ازش لذت میبردم.

میریم که خانه دار بشیم :)


دیشب له و لورده از مسافرت مضخرف یه روز و نیمی که قرار بود 3 روزه باشه. خلبان خوابیده بود و من و حلما در حال بازی تو اتاق نشیمن نشسته بودیم. حلما از سرو کول ماشینی که میثم براش خرید بالا میرفت. خودش سوارش میشد خودش پیاده میشد. روی صندلی ماشین می ایستاد. کارهای عجب غریب میکرد که با هر تش دل من میریخت که الان میفته الان میفته ولی دورادور چشمم بهش بود و نزدیکش نمیشدم. چند باری پاش سر میخورد ولی خودشو هر طور شده نگه میداشت. با خودم گفتم این که میتونه انقد تعادلشو رو ماشین حفظ کنه چرا راه نمیره؟


بعد واسه تست بغلش کردم و گذاشتمش روبروم و گفتم حلما بیا مامان. و در کمال ناباوری دو قدم برداشت. اولین قدم هاش. انگار خواب میدیدم. جیغ کشیدم از خوشحالی. مث یه خواب بود. دوباره گذاشتمش روبروم و گفتم بیا مامان. دوباره یه قدم برداشت. از ذوق و شوق و خوشحالی بی حد و مرزم بغلش کردم و دویدم تو اتاق خواب. خلبانو بیدار کردم و گفتم پاشو دخترمون راه میره. پرید. گفت الکیییی بعد با ذوق و شوق اومدیم تو اتاق نشیمن و خلبان دوربین به دست و من به حلما میگفتم تاتی کن مامان. بیا مامان. اصلا دیوونه شده بودیم از خوشی.  همه سختی ها و ناراحتی های مسافرت مضخرف یه روزی و نیم تموم شد. خلبان دوباره رفت بخوابه و من اولین کاری که کردم زنگ زدم به الناز. بعد به مامان. و گفتم که حلما راه میره. انگار که تو این دنیا بچه من اولین بچه ایه که راه میره :)


یک سال و یک ماه و نه روز :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آشپزی اسلامی ژنراتور ۱۳۶۰KVA تیپ موتور PI734B قالب های فارسی وردپرس 27 طراحي سيستم هاي تصفيه آب و فاضلاب مشاور خرید بیمه عمر shakhsi گل پونه دین واندیشه آشپزی ایرانی Jay