دیشب له و لورده از مسافرت مضخرف یه روز و نیمی که قرار بود 3 روزه باشه. خلبان خوابیده بود و من و حلما در حال بازی تو اتاق نشیمن نشسته بودیم. حلما از سرو کول ماشینی که میثم براش خرید بالا میرفت. خودش سوارش میشد خودش پیاده میشد. روی صندلی ماشین می ایستاد. کارهای عجب غریب میکرد که با هر تش دل من میریخت که الان میفته الان میفته ولی دورادور چشمم بهش بود و نزدیکش نمیشدم. چند باری پاش سر میخورد ولی خودشو هر طور شده نگه میداشت. با خودم گفتم این که میتونه انقد تعادلشو رو ماشین حفظ کنه چرا راه نمیره؟
بعد واسه تست بغلش کردم و گذاشتمش روبروم و گفتم حلما بیا مامان. و در کمال ناباوری دو قدم برداشت. اولین قدم هاش. انگار خواب میدیدم. جیغ کشیدم از خوشحالی. مث یه خواب بود. دوباره گذاشتمش روبروم و گفتم بیا مامان. دوباره یه قدم برداشت. از ذوق و شوق و خوشحالی بی حد و مرزم بغلش کردم و دویدم تو اتاق خواب. خلبانو بیدار کردم و گفتم پاشو دخترمون راه میره. پرید. گفت الکیییی بعد با ذوق و شوق اومدیم تو اتاق نشیمن و خلبان دوربین به دست و من به حلما میگفتم تاتی کن مامان. بیا مامان. اصلا دیوونه شده بودیم از خوشی. همه سختی ها و ناراحتی های مسافرت مضخرف یه روزی و نیم تموم شد. خلبان دوباره رفت بخوابه و من اولین کاری که کردم زنگ زدم به الناز. بعد به مامان. و گفتم که حلما راه میره. انگار که تو این دنیا بچه من اولین بچه ایه که راه میره :)
یک سال و یک ماه و نه روز :)
درباره این سایت